داستان کوتاه رئیس جدید سرخ پوست ها


اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن :

آیا زمستان سختی در پیش است؟

رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت

جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید»

بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه:

«آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»

پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند

و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه:

«شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»

پاسخ: «صد در صد»

رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند

بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه:

«آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»

پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!

رییس: «از کجا می دونید؟»

پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!»



داستان کوتاه کدام مستحق تریم ؟


شب سردی بود

پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن

شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت

پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه

رفت نزدیک تر

چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود

با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه

می تونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش

هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن

برق خوشحالی توی چشماش دوید

دیگه سردش نبود !

پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه

تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت !

پیرزن زود بلند شد

خجالت کشید !

چند تا از مشتری ها نگاهش کردند !

صورتش رو گرفت

دوباره سردش شد !

راهش رو کشید رفت

چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان مادر جان !

پیرزن ایستاد

برگشت و به زن نگاه کرد !

زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !

سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه

موز و پرتغال و انار ….

پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه مُو مُستَحق نیستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من

مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن

اگه اینارو نگیری دلمو شکستی !

جون بچه هات بگیر !

زن منتظر جواب پیرزن نموند

میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد

قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش

دوباره گرمش شده بود

با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه پیر شی !

خیر بیبینی این شب چله مادر!

داستان کوتاه عشق و نفرت



زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.

پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست

و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری ؟

مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!

و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری ؟

زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم

و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.

پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که

از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد

در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.

اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند

و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند

در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که

“تاسرحد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سرحد مرگ دوست داشتن” می پردازید.

عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید

این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد

سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید


New head of Indian short stories

New head of Indian tribe members, they ask:

The hard winter ahead?

The young chief of the tribe who had no experience in this field

Answered, "Make prudent to cut firewood"

Next put the country's Meteorological Agency is ringing:

"Sir, this professionally cold winter?"

Re: "it seems"

After the president's statement that tribesmen to collect firewood

And so again to make sure the weather is ringing:

"You got your previous comment you confirm?"

Re: "one hundred percent"

The head of the clan everyone was ordered to spend more than collecting firewood for the whole Tvanshvn

Meteorological Organization ringing again:

"You sure this winter cold calling?"

Re: So tell me, is the coldest winter in recent history!

Boss: "How do you know?"

Answer: "Because they're crazy Indians would gather firewood!"


Which trim short stories entitled?

It was a cold night

She was gazing out the fruit seller whose fruit Mykhrydn

Student fruit sales patter pack fruit into the client machine and the tips were Myzasht

Bakhvdsh She thought it was what she could buy fruit to take home.

Moved closer

She fell to the wooden box outside the store where the fruit was spoiled and rotten inside

He said with what is good for take home healthy Trhashv

Could be damaged section was isolated fruits and others give up her baby

The guys did not waste time've seen her happy

Electrical happily ran his eyes

I was cold!

She went on the front foot, fruit boxes

To take his hand inside the box apprentice greengrocer said Mama, Do not miss! Vkhh go Cards!

She was up early

Embarrassed!

Several clients have looked!

His face took

Again it was cold!

Pulled the way to go

A few steps away was the voice of a woman called Mother Mother!

She stood up

The woman looked back!

She smiled and said yes you got it!

Three had his hands full of plastic fruit

Bananas and oranges and pomegranates ....

She said I do not deserve your hand hurt a hair mama!

She said my mother, but I Msthqm

The human sense of well-being and deserves attention

If yes Dlmv not take defeat!

Jon Take your kids!

She waited for her answer Nmvnd

He quickly got the old Fruits and away

She stood still and looked up to her

I had tears gathered in his eyes on her face Ghltyd

Was warm again.

With trembling voice said: Pierre object objects old granny!

No Bybyny the mother dog night!

Short story of love and hate

A young newlywed couple who went to him for blessings and take the advice of a wise old man.

The wise old man stood up in honor of the young couple

She put them on your side of the men asked how much you love your wife?

The young man smiled and said to her death worship! It'll be forever!

And his wife also asked about you! How much do you love to your wife?

Shrmnak women grin and said, I also love her to death

Until death will not part with him and never feel towards him will not decrease.

The wise old grin and said, you know, moments that can occur during marriage

You will hate each other to death and no sign of interest in his heart will never find Alantan

At that moment, a moment that was even Hazrnkhvahyd see each other's faces.

But those moments do not rush and let your love be spread clouds of heaven hatred unstable

And re-radiation of the sun can warm loving us.

I do not even know that this time of separation

"Tasrhd hates death of" Atonement, which is to "love unto death" to pay.

Love and hate are two ends of life that the great pendulum stick Bounds

The same feeling you will experience in your life

Always try to maintain balance and not separated until the moment of death